دم ظهره ،ازخونه اومدم بیرون ، سرم پایینه دارم راه میرم ،تو حال خودمم .چی کار کنم ،چی کار نکنم ،اول دوباره برگردم شرکت یابرم کارها رو انجام بدم بعد برم ،کدوم مهمتره و...
سرم رو میارم بالا،تو این لحظه انتظار دیدن هر چیز یا هرکسی رو داشتم بجز ... ، باهاش چشم تو چشم میشم ،همه افکارم یکدفعه میپره انگار به هیچی فکر نمیکردم . داغ میشم،حس عصبانت و ... تو یه چشم بهم زدن کل وجودم رو پرمیکنه . دوقدم سری سمتش برمیدارم . یه صدایی توی وجودم بهم میگه :
آروم باش ، آورم تر ،چیه دور برداشتی ؟ چی کار میخوای بکنی ؟ خنگه تو از خودی خوردی نه از این ،این که تو رو خیلی کم میشناسه اصلا" نمیدونه تو کی هستی . آروم باش ،دیونه هستی احمق که نیستی. به این چه ربطی داره ،موضوع چیز دیگس
قدهام شل تر میشه .آرومتر میشم.یه چیزایی یادم میاد .دیونه هستم اما همیشه منطقی .به فاصله 2 متری هم میرسیم .اون سر تکون میده .سری تکون میدم و رد میشم، باد سرد رو روی صورت داغم با همه وجود حس میکنم . بازم شروع به راه رفتن میکنم اما بی هدف .
---
میدونم بعضی پست هام، چه اونایی که تو پاک کردن کلی پستهای چند ساله وبلاگ پاک شدن ،چه اونایی که ممکنه مونده باشن ،واسه همه بی سر و ته و کنگ هستش.ولی برای خودم اینجوری نیست پر از معنیه ،ممنون که این دیونه رو تحمل می کنید و بازم به اینجا سر میزنید.
خودت از همه چی مهم تری
سلام
ممنون و تشکر بخاطر اینکه سر زدی