دیوانه ترین عاقل

زندگی زیباست نه به اندازه آرزوهایت ، تلخ است نه به آن میزان که می اندیشی

دیوانه ترین عاقل

زندگی زیباست نه به اندازه آرزوهایت ، تلخ است نه به آن میزان که می اندیشی

تیکه گاه

بازم بهم ثابت کردی .بازم ته بازی دست رو کردی . بازم نمیدونم چطوری تشکر کنم .بازم مثل همیشه تکیه گاهم بودی .بازم  نمیدونم دلت به چی من خوشه که این همه بی معرفتی و با یه دنیا معرفت جواب میدی . بازم نمیدونم چطوری بگم عاشقتم خدا 

عجله

یه زمان هایی هست که تو پر از حرفی و ذهنت خالی از کلمات . ورق رو میذارم جلوم، میگم امروز دیگه یه چیزی مینویسم مثل همه کاغذ پاره های سیاه شده از افکارم که تو یه پوشه کنار کمد جا خوش کرده . خودکار رو بر میدارم ذهنم خالی میشه .یادم میره که تا همین چند لحظه پیش چی میخواستم بنویسم  به هر زحمتی هست بیاد میارم .مینویسم خط میزنم مینویسم خط میزنم  ..... ورق شده مثل کاغذی که زیر دست یه بچه 3-4 ساله  گذاشتن . میذارمشون کنار تخت و دراز میکشم . تلفن رو برمیدارم به امین زنگ میزنم . صحبت میکنیم  راجب زندگی و همه چی میپرسم فکر میکنی چرا اینطوری شد ؟ سکوت کرد و بعد گفت من و تو زود بزرگ شدیم فلانی ، خیلی زودتر از اون چیزی که باید اتفاق میوفتاد . اینهمه عجلمون واسه چی بود نمیدونم ولی وقتی اینهمه تند بری خوب معلومه یه چیزایی جا میمونه یا اونجوری که باید انجام نمیشه و ناقص میمونه .بعد  کلی جر و بحث  گوشی رو قطع میکنیم . تو خاطراتم غرق میشم میرم به چندین سال قبل  :

حرف زیاد میزد ولی پر بود  . اولین باری که دیدیمش از در اتاق اومد تو با موی سفید و یه لبخند خوب . پیر مرد دوست داشتنی بود و البته استادی استخون ترکونده . یه نگاهی بمن کرد .سلامی رد و بدل شد اومد رو صندلی کنار  دستم نشست . بی مقدمه گفت حیفه ! تعجب همه وجودم رو برداشت  . ببخشید چی حیفه ؟ گفت : پروژه که تموم شد یادم بنداز بهت میگم  دیره پس فردا این کارو باید تحویل بدیم اینام دیر به من گفتن اصلا" وقت نداریم  . اون دو روز هم  گذشت و کار  تموم شد . پرسیدم ببخشید آقای فلانی یادتونه روز اول یه سوالی ازتون پرسیدم . گفت آره و جوابشو میخوای . اون چیزی که بهت گفتم حیفه جونیته  30- 40  سال دیگه میشینی رو این صندلی جای من، استادی شدی و عینکت  ته استکانی تر از عینک من ، موهات عین من  سفید و یکی بود یکی نبود ، شونه هات عین من افتاده و چین و چروک توی  صورتت پره. اونوقت وقتی   برمیگردی به عقب نگاه میکنی میبینی خیلی چیزها رو تو زندگیت نداری یا از دست دادی و یا جا انداختی  . زود شروع کردی پسرم ،یا حداقل  واسه این شغل زود شروع کردی . نپخته عمل کردی  یا اطلاعاتت کم بود یا جذابیت این کار گرفتت . این کار خیلی چیزا رو ازت میگیره ،زود پیرت میکنه .  من یکسال بعد از اون شغل  اومدم بیرون و بعدش حرفای اون استاد تو گوشم زنگ میزد.یکی از دلایل بیرون اومدنم هم حرف همین استاد بود روحش شاد راست میگفت تو همون مدت چند ساله هم خیلی چیزا ازم گرفته شده بود و من حس نکرده بودم . کاش تو یه سری مسائل دیگه  هم  استادی مثل اون داشتم که بهم میگفت یواش تر چه خبرته این جاده ای که تو توش اینجوری تخت گاز داری میری تهش دیوارهها تهش ترمز میبری میری تو دیوار . آرومتر ،آره این جاده رو هم باید بری ولی  مهم ته جاده نیست  از منظره ها  مسیر و ... لذت ببر . یه جا خوندم  آدم یا باید از تجربهای دیگران عبرت بگیره یا خودش عبرت دیگران میشه  .عین حقیقته . این یکی رو که من خودمون تجربه کردم زود شروع کردن عقبت میندازه یا اینکه اول جاده یا ته جاده   Game Over میشی به موقع شروع کردن درسته حالا چقدر تغییرش بدیم ،عمل کنم و عبرت بگیریم خدا داند . اگه این چیزا رو از اول  میفهمیدم و میدونستم که دیگه دیونه نبودم !