دیوانه ترین عاقل

زندگی زیباست نه به اندازه آرزوهایت ، تلخ است نه به آن میزان که می اندیشی

دیوانه ترین عاقل

زندگی زیباست نه به اندازه آرزوهایت ، تلخ است نه به آن میزان که می اندیشی

آخی دیونست ...

اولین باری که معنی حس ترحم رو فهمیدم روی یه صندلی کنار خیابون برای رفع خستگی نشسته بودم . یه دیونه اومد اون طرف صندلی نشست. توی دلم گفتم آخی دیونست ، به محدودیت هاش فکر میکردم که یدفعه گفت :خوشگله

به جایی که داشت نگاه میکرد نگاه کردم .یه گل خود رو  ، رو به روی جایی که نشسته بودیم بود . 10 دقیقه بود که اونجا نشسته بودم  اما ندیده بودمش.واسه من یه گل معمولی بود که کنار خیابون رشد کرده . به صورت دیونه کنار دستم نگاه کردم . انگار داشت به تنها چیز قشنگ تو دنیا نگاه میکرد با تمام وجود لبخند میزد . انگار تنها چیزی بود تو دنیا که میشد بهش عشق ورزید.

یک دقیقه ای نشست بلند شد رفت

یه مقدار با تلفن صحبت کردم  . بعد بلند شدم رفتم ،جلوتر دوباره دیدمش . یه ذره از بستنیش ریخته بود . ناراحت بود ، نه یکم ،دنیاش بهم ریخته بود . رد شدم

تو این فکر بودم به چیه اون ترحم کردم ؟ به خنده صادقاش ،به عشق کوچیک خالصانش ،به گریه از ته دل وکودکانش ، به چشمهای بازش روی زیبایی  و...

آروم توی دلم گفتم: آخی عاقلم

 

نظرات 1 + ارسال نظر
بئاتریس پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:59 ب.ظ http://www.myfancy.blogsky.com

توی ترافیک شلوغ سدخندان..از لابه لای اون همه ماشینوآدمو مسافر کش و تاکسی و اینا..فکر کن..داشتم رد می شدم..که یه هو یک پروانه ی نسبتا بزرگ با بالهای سفید وسیاه از شیشه ی باز ماشین اومد توو نشست رو شونم..در جا زدم رو ترمز..فکر کنم طفلی ترسید..پرید..ومن محو پروازش از روی شونه ام به سمت آسمونی که پیدا نیستداشتم لبخند می زدم...که بوق ماشین ها منو به خودم اورد..یکی در حالیکه دستش رو از رو بوق بر نمی داشت..گرفت بغل..سرشو از پنجره اورد بیرون داد زد..دیونه!! روانی!!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد